کد مطلب:140250 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

واقعه دو طفلان حضرت مسلم بن عقیل به نقل مرحوم ملا حسین کاشفی
مرحوم ملا حسین كاشفی در كتاب روضة الشهداء این واقعه جانسوز و هولناك را چنین تقریر نموده:

راوی گوید: بعضی از غمازان به پسر زیاد گفتند:

مسلم را دو پسر در این شهر پنهانند چون صدهزار نگار، نه ماه شعاع روی ایشان را دارد، نه سنبل تاب گیسوی ایشان را می آورد.



روئی چگونه روئی؟ روئی چو آفتابی

موئی چگونه موئی؟ هر حلقه پیچ و تابی



ابن زیاد بفرمود تا منادی كردند كه پسران مسلم بن عقیل در خانه هر كس پنهان باشند و نیاورند به من بسپارند و مرا معلوم گردد، بفرمایم تا آن خانه را غارت كنند و آن كس را به خواری تمام بكشند و آن جوانان در خانه شریح قاضی بودند كه مسلم در روز جنگ ایشان را به آنجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ایشان داد مبالغه داد بعد از قتل مسلم چون این منادی برآمد شریح ایشان را پیش خود طلبید و چون چشمش بر ایشان افتاد بی اختیار نعره زد و آغاز گریه كرد و آن دو شاهزاده از قتل پدر خبر نداشتند چون گریه شریح قاضی را دیدند شكی در دل ایشان آمد و گفتند:

ایها القاضی تو را چه شد كه ما را دیدی فریاد بركشیدی و بدین سوز گریه می كنی و آتش حسرت در دل ما غریبان می زنی قاضی چندان كه خواست راز را


مخفی دارد طاقت آن نداشت:

شعر



ناله را چندانكه می خواهم كه پنهان بركشم

سینه می گوید كه من تنگ آمدم فریاد كن



قاضی خروش در گرفت و گفت: ای مخدوم زادگان.

شعر



بنیاد دین ز سنگ حوادث خراب شد

دلها به درد و داغ جدائی كباب شد



مهر شرف در ابرستم گشت مختفی

بحر كرم ز صدمت دوران سراب شد



بدانید كه خلعت شادی دنیا، مطرز به طراز غم است و شربت سور بی اعتبارش آلوده به زهر ماتم مشرب هر تهنیتی مكدر به شوب تعزیتی، و گلستان هر عشرتی پیوسته به خارزار عسرتی

شعر



هیچ روشن دلی در این عالم

روز شادی ندید بی شب غم



اكنون بدانید كه پدر بزرگوار شما كه اختر سپهر معالی بود از اوج اقبال به حضیض ارتحال انتقال نمود و شهباز روح مقدسش به بال شهادت به جانب ریاض سعادت پرواز نمود.

شعر



دنیا بهشت و رحمت پروردگار یافت

در روضه بهشت به خوبی قرار یافت



حق سبحانه و تعالی شما را از صبر جمیل و اجر جزیل كرامت كند.

پسران مسلم كه این سخنان استماع نمودند هر دو بیهوش شده بیفتادند و بعد


از مدتی كه به خود آمدند جامه ها پاره كرده و عمامه ها از سر برداشته و گیسوان مشگین پریشان ساخته آغاز فریاد كردند كه ای قاضی این چه خبر دلسوز و این چه سخن غم اندوز است.



چه حالت است همانا بخواب می بینم

كه قصر دولت و دین را خراب می بینم



به درد دل ز لب شرع ناله می شنوم

ز سوز جان جگر دین كباب می بینم



ناله وا ابتاه، وا غربتاه برآوردند، قاضی فرمود:

حالا محل این فریاد و فغان نیست كه كسان عبیدالله زیاد شما را می طلبند و منادی می كنند كه ایشان در هر منزلی كه باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت كنیم و صاحب منزل را به قتل رسانیم و من در این شهر به محبت اهل بیت تهمت زده ام و دشمنان در تفحص و تجسس حال منند و من به جان شما و جان خود می ترسم اكنون فكر كرده ام كه شما را به كسی سپارم تا به مدینه رساند ایشان از ترس ابن زیاد حال پدر را فراموش كرده خاموش شدند و قاضی هر یكی را پنجاه دینار زر بر میان بست و پسر خود اسد نام را گفت كه امروز شنودم كه بیرون دروازه ی عراقین كاروانی بوده و عزیمت مدینه داشته اند، ایشان را ببر و بیكی از مردم كاروان كه سیمای صلاح در جبین او ظاهر باشد بسپار تا به مدینه برد.

اسد در شب تار ایشان را پیش گرفت و از دروازه عراقین بیرون برد، قضا را كاروانیان همان زمان كوچ كرده بودند و سیاهی ایشان می نمود، اسد گفت:

ای جوانان اینك قافله می نماید زود بروید تا بدیشان برسید.

ایشان از پی كاروان روان شدند و اسد بازگردید.

اما چون قدری راه برفتند سیاهی كاروان از نظر ایشان غائب شد و سراسیمه گشته راه را گم كردند ناگاه عسسی چند گرد شهر می گشتند بدیشان باز خوردند چون دانستند كه فرزندان مسلم بن عقیل اند فی الحال ایشان را گرفته بربستند و امیر عسسان دشمن خاندان بود ایشان را هم در پیش پسر زیاد آورد و ابن زیاد


بفرمود تا ایشان را به زندان بردند و هم در آن زمان نامه ای به یزید نوشت كه پسران مسلم بن عقیل كه دو طفلند در سن هفت و هشت سالگی بعد از قتل پدر ایشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصد فرمان هستم تا چه حكم صادر گردد یا بكشم یا آزاد كنم یا زنده بخدمت فرستم والسلام.

نامه را به یكی داده به جانب دمشق فرستاد.

اما راوی گوید كه زندانبان مردی بود نیك اعتقاد و دوستدار اهل بیت، نام او مشكور بود چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وی سپردند و دانست كه ایشان چه كسانند در دست و پای ایشان افتاد و به منزل نیكو نشاند و طعامی حاضر كرد تا تناول فرمودند و همه روز كمر بخدمت بر میان بسته بود و در مقام ملازمت ایستاده تا شب در آمد و غوغای مردم فرونشست ایشان را از زندان بیرون آورد و به سر راه قادسیه رسانید و انگشتری خود بدیشان داد و گفت این راه امن است بروید تا به قادسیه رسید آنجا برادر مرا طلب كنید و این خاتم را نشان به وی دهید تا شما را به مدینه رساند.

ایشان مشكور را دعا گفتند و روی به ره نهادند و چون به حكم «لا راد لقضائه» گره تقدیر را به سر انگشت تدبیر نمی توان گشاد و به فحوای و «لا معقب لحكمه» مقتضای قضا را به چاره گری تغییر و تبدیل نمی توان داد.

شعر



قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

اگر ترش بنشینی قضا چه غم دارد



حق سبحانه چنان مقرر كرده بود كه آن دو یتیم غریب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهید خود رسند لاجرم بار دیگر راه گم كردند و آن شب تا روز می گردیدند چون روز روشن شد نگاه كردند هنوز بر در شهر بودند برادر بزرگ با خوردتر گفت:


ای برادر هنوز ما بر در شهریم مبادا كه جمعی به ما رسند و بار دیگر به قید ایشان گرفتار گردیم، پس بنگریستند و بر دست چپ ایشان خرماستانی بود روی بدان جا نهادند و بر لب چشمه درختی دیدند سالخورده و میان تهی به میان آن درآمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پیشین درآمد كنیزك حبشی آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسید نگاه كرد عكس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود حیران بماند



دل صورت زیبای تو در آب روان دید

بی خود شد و فریاد برآورد كه ماهی



كنیزك بالا نگریست چه دید

شعر



دو گل از گلشن دولت دمیده

دو سرو از باغ خوبی سر كشیده



دو ماه از برج خوبی رخ نموده

ز دیده چشمه باران گشوده



یكی مانند مهر از دلربائی

یكی چون آب خضر از جانفزائی



گل رخسارشان زیر كلاله

شده از گریه خونین همچو لاله



لب آن گشته خشك از آتش غم

رخ این مانده تر از اشگ ماتم



چون كنیزك را نظر بر جمال با كمال آن دو اختر فرخنده فال اوج عزت و اقبال افتاد به تماشان آن دو آفتاب برج هدایت و رشاد آفتابه از دست بنهاد و پرسید كه شما چه كسانید و چرا در میان این درخت پنهانید، ایشان فریاد بركشیدند كه ما دو كودك یتیمیم و درد یتیمی كشیده و دو محزون غریبیم رنج محنت غریبی چشیده از پدر دور افتاده راه گم كرده و پناه بدین منزل آورده ایم.

كنیزك گفت: پدر شما كه بود؟

ایشان چون نام پدر شنودند چشمه های آب حسرت از دیده گشودند.


شعر



خدا را ای رفیق از منزل مده جانان یادم

كه من در وادی هجران ز حال خود بفریادم



كنیزك گفت: گمان می برم كه پسران مسلم بن عقیلید.

ایشان فریاد بركشیدند: ای جاریه آیا تو بیگانه ای یا آشنا؟ دوست باوفائی یا دشمن پرجفا؟

كنیزك جواب داد كه من دوستدار خاندان شمایم و بی بی دارم كه او نیز لاف محبت شما می زند و جان خود را نثار اهل بیت می كند، شما بیائید با من تا نزدیك وی رویم و مترسید و غم مخورید كه هیچ دغدغه نیست، پس ایشان را برداشت و روی به منزل نهاد و چون نزدیك رسید به خانه درون دوید و بی بی را بشارت داد كه اینك پسران مسلم بن عقیل را آوردم.

شعر



باغ را باد صبا بس خبر رنگین داد

مژده آمدن یاسمن و نسرین داد



بی بی مقنعه از سر بركشید و بمژدگانی پیش كنیزك انداخت و گفت:

تو را از مال خود آزاد كردم، پس سر و پای برهنه پیش پسران مسلم باز دوید و بر دست پای ایشان افتاد و بر خواری مسلم و گرفتاری فرزندانش بگریست، پس یك، یك از ایشان را در برگرفت و بوسه بر سر و روی ایشان می نهاد و چون مادر مهربان نوحه می كرد كه ای غریبان مادر و ای بی كسان مظلوم و ای بیچارگان محروم و ای كسانی كه شما را به درد فراق پدر مبتلا ساخته اند و در میدان كینه اهل بیت رسالت علم عناد و فساد افراختند آن گاه ایشان را به خانه آورد و طعامی كه داشت حاضر كرد و كنیزك را گفت كه این راز را پنهان دار و شوهرم را از این قضیه آگاه مساز، كو در حرم اهل وفا محرم نیست.

اما راوی گوید: چون مشكور زندانبان به جهت رضای خداوند آن دو مظلوم


دردمند را از زندان رها كرد علی الصباح آن خبر به پسر زیاد رسانیدند، مشكور را طلبید و گفت: با پسران مسلم چه كردی؟

گفت: ایشان را برای رضای خدا آزاد كردم و خانه دین خود را با این عمل ستوده و كردار پسندیده آباد گردانیدم.

ابن زیاد گفت: از من نترسیدی؟

گفت: هر كه از خدای ترسد از غیر او نترسد.

گفت: چه تو را بر این داشت؟

مشكور گفت: ای ستمكار نابكار پدر بزرگوار ایشان را به ستم كشتی چه تقریب داشت كه آن دو كودك نارسیده بی گناه را كه داغ یتیمی بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختی، من برای حرمت روح سید كونین و صدر ثقلین محمد رسول الله صلی الله علیه و آله ایشان را از بند رهائی دادم و بدانچه كردم امید شفاعت از آن سرور دارم و تو از آن دولت محرومی.

پسر زیاد در غضب شد و گفت: همین لحظه سزای تو بدهم.

گفت: هزار جان من فدای ایشان باد.

شعر



من در ره او كجا به جان و امانم

جان چیست كه بهر او فدا نتوانم



یك جان چه بود هزار جان بایستی

تا جمله به یك بار بر او افشانم



پسر زیاد جلاد را فرمود تا او را بر عقابین كشید و گفت: اول پانصد تازیانه اش بزن آنگه سرش از تن جدا كن.

جلاد فرمان به جای آورد، تازیانه اول كه زد مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و چون دوم بزد گفت: خدایا مرا صبر ده، چون سوم بزد گفت: خدایا مرا بیامرز، چون چهارم بزد گفت: خدایا مرا برای محبت فرزندان رسول تو می كشند چون تازیانه پنجم بزد گفت: الهی مرا به رسول و اهل بیتش در رسان، آنگه


خاموش شد و آه نكرد تا پانصد تازیانه اش بزدند آنگه چشم باز كرد و گفت: یك شربت آبم بدهید.

ابن زیاد گفت: آبش بدهید و گردنش بزنید.

عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت كرده به خانه برد و خواست كه به علاج او مشغول شود كه مشكور دیده از هم بگشاد و گفت: مرا از حوض كوثر آب دادند، این بگفت و جان به حق تسلیم كرد.

شعر



جانش مقیم روضه دارالسرور باد

گلشن سرای مرقد او پر ز نور باد



اما راوی گوید: چون آن مؤمنه صالحه هر دو كودك را به سرای درآورد خانه ی پاكیزه برای ایشان ترتیب كرد و فرشهای پاك بگسترد و چون شب درآمد ایشان را بخوابانید و دلنوازی می نمود تا به خواب رفتند پس از آن از خانه بیرون آمد و بر جای خود قرار گرفت، زمانی گذشت شوهرش از در درآمد كوفته و نالان، زن گفت: ای مرد كجا بودی؟

گفت: صباح به در خانه امیر كوفه رفته بودم منادی برآمد كه مشكور زندانبان پسران مسلم بن عقیل را از زندان آزاد كرده است، هر كس ایشان را یا خبر ایشان را بیاورد امیر او را اسب و جامه دهد و از مال دنیا توانگر گرداند، مردمان روی به جست و جوی ایشان نهادند و من هم در طلب ایشان ایستادم و در حوالی و نواحی شهر می گردیدم و جد و جهد می نمودم آخر اسبم هلاك شد و مقداری راه پیاده برفتم و از مقصود اثری نیافتم.

زن گفت: ای مرد از خدای بترس، تو را با خویشان رسول خدا چه كار است.

گفت: ای زن خاموش باش كه پسر زیاد مركب و خلعت و درم و دینار بسیار وعده كرده، آن كس را كه پسران مسلم را نزد وی برد.

زن گفت: چه ناجوان مردی باشد كه آن دو یتیم را بگیرد و به دست دشمن


بسپارد و از برای دنیا دین خود را از دست بگذارد.

مرد گفت: ای زن تو را به این سخنان چه كار، طعامی اگر داری بیار تا بخورم.

زن بیچاره خوان بیاورد و آن بی سعادت طعامی بخورد و بر روی جامه خواب چون بیهوشان بیفتاد و در خواب شد چه تردد بسیار كرده بود و مانده و كوفته شده، اما چون از شب پاره ای بگذشت برادر بزرگ كه نامش محمد بود از خواب بیدار شد و برادر كهتر را كه نامش ابراهیم بود گفت: ای برادر برخیز كه ما را نیز بخواهند كشت، در این ساعت پدر خود را در خواب دیدم كه با مصطفی صلی الله علیه و آله و مرتضی و فاطمه زهرا و حسن مجتبی در بهشت می خرامیدند، ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ایستاده بودیم، حضرت رسول روی به پدر ما كرد كه ای مسلم: چگونه دلت داد كه این دو طفل مظلوم را در میان ظالمان گذاشتی؟!

پدرم بازنگریست و ما را بدید گفت: یا نبی الله اینك در قفای من می آیند و فردا نزدیك من خواهند بود برادر خوردتر كه این سخن بشنید گفت: ای برادر به خدا كه من هم همین خواب دیدم، پس هر دو برادر دست در گردن یكدیگر كرده می گریستند، روی بر هم می نهادند و می گفتند: واویلاه وامسلماه، وامصیبتاه، از آواز گریستن و خروش و افغان ایشان حارث بن عروه كه شوهر آن زن بود بیدار شد و زن را آواز داد كه این افغان و خروش چیست؟ و در این خانه ی ما كیست؟

زن عاجزه فرو ماند.

حارث گفت: برخیز و چراغ روشن كن.

زن چنان بیخود شده بود كه بدان كار قیام نمی توانست نمود، آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن كرد و در آن خانه درآمد دو كودك را دید دست به گردن هم درآورده واابتاه می گفتند.

حارث پرسید: شما چه كسانید؟


ایشان تصور كردند كه او از دوستان است گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقیلیم. حارث گفت: واعجباه - یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم، من امروز در طلب شما می تاختم تا حدی كه اسب خود را از تاختن هلاك ساختم و شما خود در منزل من ساكن و مطمئن بوده اید.

ایشان كه این سخن بشنودند خاموش شده، سر در پیش افكندند و آن بی رحم سنگین دل هر یك را طپانچه ای بر رخسار نازنین زد و گیسوهای مشگین ایشان كه حبل المتین متمسكان عروة الوثقای دین بود به هم باز بست و بیرون آمده، در خانه را مقفل ساخت و آن زن در دست و پای وی می افتاد و سر خود بر قدم وی می نهاد و بوسه بر دست و پای وی می داد و گریه و زاری و ناله و بیقراری می كرد و می گفت:

شعر



بیداد مكن بر این یتیمان

لطفی بنمای چون كریمان



این ها به فراق مبتلایند

در شهر غریب و بی نوایند



بگذر ز سر جفای ایشان

پرهیز كن از دعای ایشان



نفرین یتیم محنت آلود

آتش به جهان درافكند زود



حارث بانگ بر زن زد كه از این سخن بگذر و زبان دركش و الا هر جفائی كه بینی همه از خود بینی زن بیچاره خاموش شد اما چون صبح بدمید و جهان روشن گشت آن تیره روی سیاه دل برخاست و تیغ و سپر برداشته و آن دو كودك را پیش انداخته روی به لب آب فرات نهاد و زنش پای برهنه از پی می دوید و زاری و درخواست می نمود و چون بنزدیك رسیدی آن مرد تیغ كشیده روی بوی نهادی و آن زن از بیم تیغ بازگشتی و چون ایشان مقداری راه برفتندی باز از پی بدویدی بر این منوال می رفتند تا به كنار آب فرات رسیدند، حارث غلامی داشت خانه زاد كه با پسر وی شیر خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون بدان جا رسید حارث


شمشیر برهنه به وی داد كه برو و این دو كودك را سر از تن جدا كن، غلام شمشیر بسته و گفت: ای خواجه كسی را دل دهد كه این دو كودك بی گناه را بكشد؟!

حارث غلام را دشنام داد و گفت: برو و هر چه تو را می گویم چنان كن.

شعر



بنده را با این و آن كار نیست

پیش خواجه قوت گفتار نیست



غلام گفت: مرا یارای قتل ایشان نیست و از روح مقدس حضرت رسالت شرم می دارم كه كسانی را كه منسوب به خاندان وی باشند هلاك كنم.

حارث گفت: اگر تو سر ایشان برنداری من سر تو بردارم.

غلام گفت: پیش از آنكه تو مرا بكشی، من تو را با همین شمشیر هلاك كنم.

حارث مرد نبرد دیده بود دست بزد و موی سر غلام بگرفت، غلام نیز دست فراز كرد و ریش او را گرفته پیش خود كشید چنانچه حارث بروی افتاد و غلام خواست كه زخمی بر وی زند كه حارث قوت كرد و تیغ از دست غلام بدر آورد و غلام تیغ خود را از نیام كشید و بر خواجه حمله كرد، خواجه سپر پیش آورد و حمله او را رد كرده شمشیر بزد و دست راست غلام را بیفكند، غلام بدست چپ گریبان او را بگرفت و خود را بدو باز چسبانید و نگذاشت كه دیگر زخمی بر وی زند و هر دو بهم درآویختند كه ناگاه زن و پسر در رسیدند، پسر پیش دوید و میان غلام گرفته باز پس كشید و گفت: ای پدر شرم نداری این غلام كه مرا به جای برادر است و با هم شیر خورده ایم و مادر مرا به جای فرزند است از وی چه می خواهی؟!

حارث جواب نداد و تیغ كشیده روی به غلام نهاد و ضربتی بر وی زد كه هلاك شد.

پسرش گفت: سبحان الله من هرگز از تو سخت دل تری ندیده ام و جفا كارتری نشنیده.


شعر



جفاكاران بسی هستند، اما

بدین تندی جفاكاری كه دیدست



نداری پیشه جز آزار دلها

چنین شوخ دل آزاری كه دیدست



حارث گفت: ای پسر سخن كوتاه كن و بگیر این تیغ و برو هر دو را سر ببر.

گفت: لا و الله. هرگز این كار نكنم و تو را هم نگذارم كه مرتكب این امر شوی و زنش نیز زاری می كرد كه مكن و خون این بی گناهان در گردن مگیر و ایشان را زنده پیش پسر زیاد بر تا مقصودی كه داری محصل گردد

او گفت: اكثر اهل كوفه هوادار این مردمند، اگر من ایشان را به شهر برم امكان دارد كه عوام غوغا كنند و ایشان را از من بستانند و رنج من ضایع گردد، پس خود تیغ بركشید و آهنگ شاهزادگان كرد و ایشان می گریستند و می گفتند: ای پیر بر كودكی و یتیمی و غریبی ما رحم كن و بر بی كسی و درماندگی ما ببخشا.

شعر



سنگ را دل خون شود از ناله های زار ما

این دل فولاد تو یك ذره سوهان گیر نیست



حارث گوش به سخن ایشان نكرده پیش دوید تا یكی از ایشان را بگیرد و هلاك كند، زن در آویخت كه ای ناخدای ترس، مكن و از جزای روز قیامت بر اندیش، حارث در غضب شد و شمشیر بزد و زن را مجروح ساخت، اما چون پسر دید كه مادرش زخم خورده و حارث می خواهد كه زخم دیگری بر وی زند فی الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: ای پدر با خود آی و آتش غضب را به آب فرونشان حارث تیغ حواله پسر كرد و بیك ضربت او را نیز بكشت، اما چون زن پسر خود را كشته دید غریو از نهادش برآمد و به واسطه ی زخمی كه خورده بود قوت برخاستن نداشت، همین فریاد می كشید و به جائی نمی رسید.


شعر



جائی رسید ناله كه از آسمان گذشت

با او به هیچ جا نرسید این فغان من



پس آن سنگدل به نزدیك كودكان آمد، گفتند: ای مرد ما را زنده نزد پسر زیاد بر تا او هر چه خواهد درباره ما بجای آرد.

گفت: شما را داعیه آن است كه من شما را به شهر در آرم و غوغای عام شما را از من بستانند و مالی كه ابن زیاد وعده كرده به من نرسد.

گفتند: اگر مراد تو مال است، گیسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان.

آن ناكس بی حمیت در جاهلیت افتاده گفت: البته شما را می كشم.

گفتند: بر كودكی و نحیفی ما رحم كن.

گفت: در دل من رحم نیست.

گفتند: بگذار تا وضوء سازیم و دو ركعت نماز بگذاریم.

گفت: والله نگذارم.

گفتند: بدان خدائی كه اسمش بردی بگذار تا او را سجده كنیم.

گفت: نگذارم.

گفتند: هلا این چه عداوت است كه می ورزی و این چه بغض است كه با ما ظاهر می كنی؟! دریغ كه در این گرفتاری نه كسی به فریاد ما رسد و نه مددكاری نفسی برآرد.

شعر



یك هم نفسی نیست به عالم ما را

فریاد رسی نیست درین غم ما را



پس حارث هم قصد هر كدام می كرد آن دیگری می گفت كه اول مرا بكش كه من برادر خود را كشته نتوانم دید القصه سر برادر بزرگ كه محمد بود جدا كرد و تن او را در آب فرات انداخت برادر خوردتر كه ابراهیم بود برجست و سر برادر بر


گرفت و رو بر روی او می نهاد و لب بر لب او می مالید و می گفت: ای جان برادر تعجیل مكن كه من نیز می آیم، حارث آن سر را به عنف از او بستاند و سر او را نیز جدا كرده تنه اش را در آب افكند، در آن محل خروش از زمین و زمان برآمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و كامرانی كه در اول نوبهار جوانی به خزان اجل پژمرده شده و حیف از رخسار آن دو گل بوستان ناز كه به خارستان حادثه ی جانگداز خراشیده گشت.

شعر



دریغا كه خورشید روز جوانی

چون صبح دوم بود كم زندگانی



دریغا كه ناگه گل نوشكفته

فرو ریخت از تندباد خزانی



اما چون حارث جفا كار لعنة الله علیه سرهای آن دو شاهزاده ی نامدار را از تن جدا كرد و در توبره نهاد و از قربوس زین در آویخته روی به جانب عبیدالله بن زیاد آورد و نیم چاشتی بود كه رسید هنوز دیوان مظالم قایم بود كه به قصر امارت درآمد و آن توبره پیش پسر زیاد بر زمین نهاد و ابن زیاد پرسید كه در این توبره چیست؟ گفت: سر دشمنان تو است كه به تیغ تیز از تن ایشان جدا كرده ام و به طمع رعایت و عنایت تحفه پیش تو آوردم.

پسر زیاد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتی نهاده پیش وی آوردند تا ببیند كه سرهای چه كسانست اما چون بشستند و پیش آوردند نگاه كرد روی ها دید چون قرص ماه و گیسوها مشاهده كرد چون مشگ سیاه، گفت: این سرهای چه كسانست؟

گفت: از آن پسرهای مسلم بن عقیل.

ابن زیاد را بی اختیار آب از دیده روان شد و حضار مجلس نیز بگریستند، پسر زیاد پرسید كه ایشان را كجا یافتی؟

گفت: ای امیر دی همه روز در طلب ایشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و


ایشان خود در خانه ی من بودند، من خبر یافته ایشان را بربستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زاری كردند بر ایشان رحم نكردم، القصه ایشان را بكشتم و تن ایشان را در فرات افكنده سرشان را اینجا آوردم.

پسر زیاد گفت: ای لعین از خدای نترسیدی و از عقوبت حق سبحانه نیندیشیدی و تو را بر رخسارهای دلاویز و گیسوهای عنبر بیزشان رحم نیامد و من به یزید نامه نوشته ام كه ایشان را گرفته ام اگر بفرمائی زنده بفرستم اگر حكم یزید دررسد كه ایشان را بفرست چگونه كنم، آخر چرا ایشان را زنده پیش من نیاوردی؟

گفت: ترسیدم كه عوام شهر غوغا كرده ایشان را از من بستانند و طمعی كه به امیر داشتم حاصل نشود.

گفت: چرا ایشان را جائی مضبوط نساختی و خبر به من نیاوردی تا كسی فرستادمی و ایشان را پنهان نزد خود آوردمی؟

آن شقی خاموش گشت، پسر زیاد روی به ندیمان كرد و در میان ایشان شخصی بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله بود، پسر زیاد عقیده ی او را می دانست اما تغافل می كرد زیرا كه مقاتل ندیمی قابل بود او را پیش طلبید وگفت: این شخص را بگیر و به لب آب فرات بر همانجا كه این دو طفل را شهید كرده است به هر خواری و زاری كه خواهی او را به قتل رسان و این سرها را نیز ببر و همان جا كه تنهای ایشان را در آب افكنده است اینها را نیز بیفكن.

مقاتل به غایت شادمان شده دست او را گرفت و بیرون آورد و با محرمان خود گفت: به خدا كه اگر عبیدالله بن زیاد تمام پادشاهی خود را به من ارزانی داشتی مرا چنین خوش نیامدی كه كشتن این مردود را به من فرمود، پس مقاتل حكم كرد كه دستهای حارث را باز پس بستند و سرش را برهنه كرده به میان بازار كوفه درآوردند و آن سرها را به مردم می نمودند غریو از مردم بر می آمد و بر آن شخص


لعنت می كردند و خار و خاشاك بر سر و روی وی می ریختند و برین منوال مقاتل او را می برد تا به موضعی كه مقتل ایشان بود نگاه كرد زنی را دید مجروح افتاده و جوانی چون سرو آزاد كشته شده و غلامی همه ی اعضای او پاره پاره گشته و آن زن نوحه می كرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنین خود می گفت:

شعر



ای دریغ آن سرو باغ نازنین من كه شد

در جوانی همچو گل پیراهن عمرش قبا



مقاتل پرسید كه چه كسی؟

گفت: زوجه این بدبخت بودم و از این كار او را منع می نمودم و پسر و غلام من در این كار با من متفق بودند آخرالامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و بحمد الله كه نفرین آن دو طفل بی گناه در وی رسید پس روی به شوهر كرد كه ای لعین برای طمع دنیا پسران مسلم را بكشتی و دین را بدین قتل ناحق كه عمدا از تو صادر شد از دست دادی.

پس حارث مقاتل را گفت: دست از من بدار تا در خانه خویش پنهان شوم و ده هزار دینار نقد بتو دهم.

مقاتل گفت: اگر مال همه ی عالم از آن تو باشد و به من دهی دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ایشان رحم نكردی من نیز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظیم طمع دارم، سپس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فریاد برآورد و بسیار بگریست و خود را در خون ایشان غلطانید و دست به دعاء برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبید و آن سرها را نیز در آب انداخت.

راوی گوید كه بكرامتی كه اهل بیت رسول الله صلی الله علیه و آله را می باشد آن بدنها از آب بر آمدند و هر سری به تنه خود چسبید دست در گردن یكدیگر آورده به آب فرو


رفتند.

و روایتی است كه هر دو را از آب بیرون كرده و در آن ساحل قبری كنده به خاك كردند و تا امروز زائران زیارت می كنند.

آن گاه مقاتل غلامان را فرمود تا اول دستهای او را بریدند، آنگاه پاهایش را پس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش بركندند و شكمش را شكافته، اعضای بریده وی را در آن نهادند و سنگی بر آن بسته به آب انداختند، زمانی بر آمد آب به موج درآمد و او را بر كنار انداخت تا سه بار، این صورت واقع شد، گفتند: آب او را قبول نمی كند، چاهی بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند، فرصتی را زمین بلرزید و او را بر روی افكند و تا سه نوبت این معنی مشاهده افتاد گفتند: خاك نیز این مردود را قبول ندارد، پس بدان خرماستانها رفتند و هیزم خشك شده آوردند و آتشی بر افروخته وی را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش را به باد دادند، پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پیرزن و غلامش را بر آن خوابانیده به در شهر بردند و آنجا كه باب بنی خزیمه است با جامه خونین دفن كردند و هواداران اهل بیت پنهانی ماتم شاهزادگان داشتند.